الدَّرسُ الرّابعُ
أمُّ الشّهداءِ
نَشَأت الْفتاةُ الشّاعِرةُ فـى بیتِ السّیادةِ والْفُروسیّةِ والْبیانِ . أبوها رئیسُ الْقبیلةِ وأخَواها مِن قادَتِها و فُرْسانِها.
ولکن . . . أنّـی یَدومُ لَها الصَّفاءُ والْفَرحُ، وقد فَقَدَت أباها وأخَوَیْها فـى الْحروبِ الْقَبَلیَّةِ ؟! کانت الْفتاةُ تَشْعُرُ بِالْکآبَةِ والْحُزنِ الشّدیدِ . . .
إلی أن ...
أشرقَتْ علی شبْهِ الْجزیرةِ أشعَّةُ شَمسٍ جدیدةٍ ... جاءت الْخنساءُ عند النَّبـىِّ (ص) . . . سَمِعَت الآیاتِ . . . أحَسَّتْ أنّ السّکینةَ قد اُنْزِلَتْ علی قلبِها. . . أنشَدَتْ بعضَ أشعارِها و سَمِعَها النّبـىُّ (ص) وطَلَبَ منها أن تُنْشِدَ أکْثرَ . . . .
و هکذا تَحَوَّلَتْ "بَکّاءَةُ الْعربِ"... آیاتُ الْبَعْثِ و النّشورِ و الْجنَّةِ و النّارِ والْبِرِّ و الإحسانِ ذَوَّقَتْها حیاةً جدیدةً .
رَبَّتْ أبناءَها علی هذه الْقِیَمِ و بعدَ سَنواتٍ حیـنَ اشْتَدَّت الْحروبُ و انْدَفَعت جُیوشُ الإیْمانِ و النّورِ فـى مُواجهَةِ الْکُفرِ و الظَّلامِ ،جَمَعت الْخنساءُ أولادَها الأربعةَ و قالت :
یا أولادى ! أسْلَمتُم طائعیـنَ و هاجَرتُم مُختارینَ . . . أنتم تَعلَمونَ ما أعَدَّ اللّهُ لِلْمسلمیـنَ مِن الثّوابِ الْجَزیلِ فـى حربِ الْکافرینَ . فَاعْلَموا أنّ الدّارَ الْباقیةَ خیـرٌ مِن الدّارِ الْفانیةِ .
قال اللّهُ تعالی ?یا أیُّها الَّذینَ آمَنوا اصْبِروا و صابِروا و رابِطوا و اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُم تُفْلِحونَ . . . ?
ثُمَّ قامَتْ و أحْضَرَت أسْلِحَتَهم و ألْبَسَتْهُم لباسَ الْحربِ واحداً فَواحداً ثُمَّ شَیَّعتْهُم إلی ساحةِ الْمعرَکةِ.
یَندَفعُ الأبناءُ مُکبّرینَ مُهَلِّلیـنَ داعیـنَ اللّهَ أن یُقوِّىَ بِهِم دینَهُ و یَرْزُقَهم الشَّهادةَ فـى سبیله.
فـى ساحةِ الْمعرکةِ
حیـنَ اسْتُشْهِدَ أوّلُ أبنائِها أشْفَقَ علیها کلُّ مَن کان یعرِفُها . . . کیف سَتُواجِهُ نبأ اسْتِشهادِ وَلَدِها بعد فِقْدانِ أبیها و أخَویْها ؟! . . . هم لا یعلَمونَ أنَّ ما سیکونُ هو أعظَمُ !!
اِنتصر الْمسلمونَ ... یُحصَی الشّهداءُ . . . أربعةٌ منهُم أولادُ الْخنساءِ . . .
واهاً ... کیف نُبَلِّغُهَا هذا الْخبَر ؟ . . . هى تَموتُ .. واهاً .. واهاً . . . !
تَستقبل الْخنساءَ الْعائدینَ مِن ساحةِ الْمعرکةِ . . . لم تسألْ أحداً عن أولادِها و إنَّما کان سؤالُها عن أخبارِ الْمعرکةِ ! عندما عَلِمت انْتصارَ الْمسلمیـنَ جَرَتْ دُموعُ الْفَرحِ علی وجْهِها مُهَلِّلةً . . .
اله إلاّ الله" میگفت ... .
ولکن . . . الْخبـرُ . . . کیف یُقال لَها . . . ؟!
یا أمُّ . . .
لا . . . لا . . . لا یُمکِنُ . . . أنا لا أنْسَـى بُکاءَها و عَویلَها علی أخَوَیْها . . .
کأنَّ الْخنساءَ عرفَت الْخبـرَ من عُیونِ ناقِله ، فقالت: هل کَرَّمَنـیاللّهُ باسْتِشْهادِهم ؟!
فأجاب : نـَ . . . نـَ . . . نَعَم . . . فَتَرنَّمَتْ : ? و لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فـى سبیلِ اللّهِ أمواتاً بل أحیاءٌ عند ربِّهم یُرْزَقون ? ثُمَّ نظَرت إلی الأفقِ قائلةً :
اَلْحمدُ لِلّهِ الّذى شَرَّفنـى بِاسْتِشهادِهم أرجو أن یَجْمَعَنـى بِهم فـى مُسْتَقَرِّ رحْمتهِ .
درس چهارم
مادر شهیدان
دختر جوان شاعر در خانهی سَروری و ریاست و دلاوری و سخنوری پرورش یافت.پدرش رئیس قبیله و دو برادرش از فرماندهان و سواران(دلاوران) آن بودند
اما ... چگونه [این ]طراوت و شادمانی برایش پایدار میماند (میتوانست پایدار بماند)، درحالی که او پدر و دو برادرش را در جنگ های قبیلهای از دست داده بود؟! دختر جوان مصیبت و اندوه شدید احساس میکرد.
تا این که
نور خورشیدی نوین بر شبه جزیره تابید ... "خنساء" نزد پیامبر (ص) آمد ... آیات را شنید ... احساس کرد که آرامش در دلش افتاده است... برخی از اشعارش را سرود (خواند) و پیامبر (ص) آنها را شنید و از او خواست تا بیشتر شعر بسراید ...
و این چنین دختر گریان عرب متحوّل شد ... آیات ]مربوط به[ رستاخیز و قیامت و بهشت و دوزخ و نیکی و احسان زندگی تازهای را به او چشانید.
پسران خود را با این ارزشها پرورشداد (تربیت کرد) و بعد از چند سال هنگامی که جنگها شدّت گرفت و سپاهیان ایمان و نور برای رویارویی با کفر و تاریکی روانه شدند، خنساء چهار فرزندش را جمع کرد و گفت:
ای فرزندان من! با میل و رغبت مسلمان شدید و با اختیار هجرت کردید ... شما میدانید، خداوند چقدر پاداش فراوان برای مسلمانان در جنگ با کافران آماده کرده است. پس بدانید که سرای ماندنی بهتر از سرای فناپذیر است.
خداوند متعال فرمود (ای کسانی که ایمان آورده اید، صبور باشید و یکدیگر را به صبر و پایداری سفارش کنید و با آمادگی مراقب کار دشمن باشید و از خدا بترسید، امید است که رستگار شوید ...)
سپس برخاست و سلاحهای آنان را حاضر کرد و لباس جنگ را یکی یکی بر آنها پوشانید آنگاه آنان را به سوی میدان جنگ بدرقه کرد.
پسران با تکبیر و "لا اِله الاّالله" گویان رهسپار شدند درحالی که از خداوند میخواستند که دینش را به وسیلهی آنها تقویت نماید و به آنها شهادت در راهش را روزی دهد.
در میدان جنگ
هنگامی که اوّلین پسرش به شهادت رسید هر کسی که او را میشناخت برای او دلش سوخت ... چگونه مواجه خواهد شد با خبر شهادت فرزندش بعد از، از دست دادن پدر و دو برادرش؟!: ... آنها نمیدانند آنچه بعداً به وقوع میپیوندد، عظمت بیشتری خواهد داشت!!
مسلمانان پیروز شدند ... شهدا شمرده میشوند ... چهار تن از آنها فرزندان خنساء بودند ... وای ... چگونه این خبر را به او برسانیم؟ ... او میمیرد ... وای ... وای...!
خنساء از مراجعت کنندگان از میدان جنگ استقبال میکند ... از کسی دربارهی فرزندانش سؤال نکرد و فقط سؤال او فقط دربارهی اخبار جنگ بود! هنگامی که به پیروزی مسلمانان پیبرد،اشکهای شادی برچهرهاش جاری شد در حالی که "لا
ولی . . . خبر . . . چگونه به او گفته می شود . . . ؟!
ای مادر . . .
نه . . . نه. . . ممکن نیست . . . من گریستن او و زاری او را بر دو برادرش فراموش نمی کنم.
گویا خنساء خبر را از چشمان آورندی آن دانست، پس گفت: آیا خداوند مرا با به شهادت رسیدن آنان گرامی داشت؟
پس جواب داد: بـ... بـ ... بله ... آنگاه زیر لب زمزمه کرد: (هرگز کسانی را که در راه کشته شدهاند، مردگان مپندار، بلکه زندگانند که نزد پروردگارشان روزی داده میشوند) سپس چشم به افق دوخت در حالی که می گفت:
سپاس ویژهی آن خدایی است که با شهادت آنها به من بزرگواری نمود و شرف داد و امیدوارم که مرا با ایشان در جایگاه رحمتش جمع کند، (محشور کند).
.: Weblog Themes By Pichak :.