سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درس پنجم 


اَلدَّرسُ الْخَامِسُ

طَلائِعُ النّور

کُنّا فـى الْحِصَّةِ الأخیـرةِ . نَظَرَت الْمعلِّمةُ إلی ساعتِها و قالَتْ : اَلدَّرسُ یَکْفـى ! أمّا الآنَ فأریدُ أن أتکَلَّمَ حولَ حَفْلةٍ عظیمةٍ تَنْعقدُ فـى مدرستِنا فـى الاُسْبوعِ الْقادِمِ.

نُریدُ فـى هذه الْحفلةِ أن نُکَرِّمَ شَخصیَّةً لَها مقامٌ عظیمٌ و شأنٌ رفیعٌ بَیْننا . لذا أرجو أن تَدْعونَ أولیاءَ کُنَّ لِلْحضور فیها . کَثُرَت الضَّوضاءُ فـى الصَّفِّ .

فسألت بعضُ التِّلمیذاتِ بعضاً : مَن الَّذى أرفَعُ شأناً وأعَزُّ مَقاماً . . . ؟! قالَت الْمُعلِّمةُ : سَیَنْکَشِفُ کلُّ شـىءٍ.

دُقَّ الْجَرَسُ و خَرَجنا مِن الصَّفِّ . فـى الْمَمَرِّ نادَتْنـى مُعلِّمتـى و قالت : یا سَمیـرةُ ! لا تَنْسَى أن تَحْضُرى فـى الْمراسیم مع أمِّکِ .

و لَمّا وَصَلتُ إلی الْمنْزلِ دَخَلتُ الْغُرفةَ قَلِقةً و سَلَّمتُ علی اُمّـى و قُلتُ لَها مَحزونةً : هذه دعوةٌ لِلآباءِ و الاُمَّهاتِ لِلاشْتراکِ فـى حَفْلَةِ التّکریـمِ . . .   .

اِبْتَسَمَت و قالَتْ : شىءٌ جَمیلٌ . . . سَنَشْتَرِکُ معاً .

جَلَستُ فـى زاویة الْغرفةِ و نظرتُ إلی صورةِ أبـى . . . : "لَیتَ أبـى کان حیّاً لِیشترکَ معنا فـى الْحفلةِ . . . الطّالباتُ یَأتیـن مع آبائِهنَّ و اُمَّهاتِهنَّ .

قالت لـى أمّى بِحَنانٍ : ماذا تَقولین یا سَمیـرةُ ؟! أبوکِ کان معلّماً ، ترکَ الدّرسَ و الْمدرسةَ لِیُدافعَ عن دینِنا وکَرامَتِنا و وطنِنا.کان أصْدَقَ النّاس قولاً وأحسَنَهُم عملاً . .  اُسْتُشْهِد فـى سبیلِ الْحقِّ حتّی تَسْتَطیعَ زَمیلاتُکِ أن یَعِشْنَ فـى أمْنٍ و راحةٍ . . . و هذا عِزٌّ و فَخْرٌ لکِ . أنتِ بنتُ شهیدٍ وهذا أمرٌ عظیمٌ . . .

ما کُنتُ أفْهَمُ کلامَ أمّى . . . کُنتُ أظُنُّ أنَّ أبـى قد نُسِىَ و لَم یَبْقَ له ذکرٌ . تلک اللّیلةَ نِمتُ بِذکْرَی أیّامٍ کان أبـى معَنا . . . !

کانت الْمدرسةُ مُزدَحِمةً . لَم یَکُن فـى قاعة الْمدرسةِ مکانٌ لِلْجُلوسِ . أنا و اُمّى جَلَسْنا آخِرَ الْقاعةِ . جاءت الْمدیرةُ و ألَحَّتْ علینا أن نَجلِسَ فـى الْمُقدَّمةِ .

بَدَأت الْمراسیمُ . عندما رُفِع السِّتارُ . . . تَحت الأضْواءِ الْمُلَوَّنَةِ مِن الأحْمَرِ و الأصْفَرِ والأخْضَرِ . . . رأیتُ صورةً کبیـرةً لأبـى . . . تعجَّبتُ کثیراً . . . ما کنتُ أستَطیعُ أن اُصَدِّقَ أن هذا أبـى . . .

ها هذه الْمراسیمُ قد انْعقَدَتْ لِتکریـمِ أبـى ؟! . . .

وَقَفَت الْمدیرةُ أمامَ الْجمع و بدأتْ بالْکلامِ :

نَحن اجْتَمَعنا فـى هذا الْمکانِ حتّی نُکَرِّمَ إنساناً ضَحَّی بنَفْسه و دافَع عن عقیدتهِ و کَرامةِ شَعْبِهِ . . . الشُّهداءُ فـى ذا کِرَتِنا.

هم خیـرُ النّاسِ إیْماناً و عمَلاً . . . فلَن نَنْساهُم أبداً. . .

و علینا أن  نَتَّخِذَهُم سِراجاً یُرْشِدُنا إلی طریقِ الْحقِّ . . .

أخَذَ قلبـى یَخْفِقُ بشدَّةٍ . کنتُ أنظُرُ إلی صورةِ أبـى .کأنَّه یَبْتَسِمُ إلَـىَّ . . .حینَما کنتُ غارِقَةً فـى أفکارى، نادَتْنـى أمّى: قُومى یا بُنَیَّتـى... السَّیِّدةُ الْمدیرةُ تُنادیکِ ...

فَسَمِعْتُها تقول : أرجو من ابْنَتـى سَمیـرةَ أن تَأتـىَ و تأخُذَ هذه الْهَدیّةَ من جانبِ الْمدرسةِ . . .

ذهبتُ نَحو الْمِنبَرِ و الْحُضّارُ یُصَلّونَ فیُصَفِّقونَ فَرِحیـنَ !

درس پنجم    

پیشگامان نور

در زنگ آخر بودیم. خانم معلّم به ساعتش نگاه کرد و گفت: درس کافی است! امّا هم‌اکنون می‌خواهم پیرامون جشنی بزرگ که در هفته‌ی آینده در مدرسه‌ی ما برگزار می‌شود، سخن بگویم.می‌خواهیم در این جشن شخصیتی را گرامی بداریم که مقامی بزرگ و ارزش والایی دارد. بنابراین از شما می‌خواهم که پدران و مادران خود را برای حضور در آن دعوت کنید. سر و صدا در کلاس زیاد شد.

دانش‌آموزان از همدیگر پرسیدند: چه کسی از نظر قدر و مرتبه بلندتر و از نظر مقام گرامی‌تر است ...؟! معلّم گفت: همه چیز معلوم خواهد شد.

زنگ به صدا در آمد و از کلاس خارج شدیم. در راهرو معلّمم مرا صدا زد و گفت: ای سمیره! فراموش نکن که همراه مادرت در مراسم حاضر شوی.

و هنگامی که به خانه رسیدم با پریشانی و ناراحتی وارد اتاق شدم و به مادرم سلام کردم و غمگینانه به او گفتم: این دعوتی برای پدران و مادران جهت شرکت در جشن گرامی‌داشت است . . .               

لبخند زد و گفت: چیزی زیباست ... با هم شرکت خواهیم کرد.

در گوشه‌ی اتاق نشستم و به تصویر پدرم نگاه کردم ...: "ای کاش پدرم زنده بود تا در جشن همراه ما شرکت کند... دانش‌آموزان همراه پدران ومادران خود می‌‌آیند.

مادرم با مهربانی به من گفت: ای سمیره، چه می‌گویی؟! پدرت معلّم بود، او درس و مدرسه را رها کرد تا از دین و کرامت و وطنمان دفاع کند. از نظر گفتار راست‌گوترین مردم و از نظر کردار نیکوکارترین آن‌ها بود ... در راه حق به شهادت رسید تا همشاگردی های تو بتوانند در امنیت و آسایش زندگی کنند ... و این عزّت و افتخاری برای تو است. تو دختر شهیدی و این امر بزرگی است ... .

سخن مادرم را نمی‌فهمیدم ... فکر می‌کردم که پدرم فراموش شده است و جز نامی از او باقی نمانده است. آن شب با یاد روزهایی که پدرم همراه ما بود، خوابیدم.

مدرسه شلوغ بود. در سالن مدرسه جایی برای نشستن نبود. من و مادرم در آخر سالن نشستیم. مدیر آمد و به ما اصرار کرد که در اوّل[سالن  ]بنیشینیم.

مراسم آغاز شد. هنگامی که پرده کنار زده شد ... زیر نورهای رنگارنگِ سرخ و زرد و سبز ... تصویر بزرگ پدرم دیدم ... بسیار شگفت‌زده شدم ... نمی‌توانستم باور کنم که این پدرم است

هان! این مراسم برای بزرگ‌داشت پدرم برپا شده است.

خانم مدیر مقابل جمع ایستاد و شروع به سخن گفتن کرد.

ما در این‌جا جمع شده‌ایم تا گرامی‌ بداریم انسانی را که جان خود را فدا ساخت و از عقیده‌ی خود و بزرگواری ملّتِ خود دفاع کرد...شهیدان در یاد و خاطر ما هستند.

آن‌ها از نظر ایمان و عمل بهترین مردم‌اند ... هرگز آنان را فراموش نمی‌کنیم ... و بر ما واجب است آن‌ها را همانند چراغی بدانیم که ما را به‌ راه حق هدایت می‌کند.

قلبم به شدّت شروع به تپیدن کرد. به تصویر پدرم می‌نگریستم. گویا به من لبخند می‌‌زد، زمانی که در اندیشه‌ها غرق بودم. مادرم مرا صدا زد: برخیز دخترم خانم مدیر تو را صدا می‌زند ...

پس شنیدم که می‌گفت: از دخترم سمیره می‌خواهم که بیاید و این هدیه را از طرف مدرسه بگیرد.

درحالی که حاضران صلوات می‌فرستادند با خوشحالی دست می‌زدند، به سوی تریبون رفتم.

 




تاریخ : شنبه 93/7/26 | 6:38 عصر | نویسنده : امیر اخلاصی نیا | نظر

  • paper | خرید بک لینک | میله